معلم اسم دانش آموز را صدا کرد ودانش آموز پای تخته رفت.معلم گفت:شعر بنی آدم را بخوان.
دانش آموز شروع کرد :
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
به اینجا که رسید متوقف شد.
معلم گفت:بقیه اش را بخوان.
دانش آموز گفت :یادم نمی آید.
معلم گفت:یعنی چه؟این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟
دانش آموز گفت: آخه مشکل داشتم.مادرم مریض است وگوشه خانه افتاده ،پدرم سخت کار می کند اما مخارج درمان بالاست. من باید کارهای خانه را انجام بدهم وهوای خواهر وبرادرانم را هم داشته باشم.ببخشید.
معلم گفت:ببخشید........همین ؟
مشکل داری که داری باید شعر رو حفظ می کردی.مشکلات تو به من مربوط نمی شه و..................
در این لحظه دانش آموز گفت:
توکزمحنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی